نتایج جستجو برای عبارت :

برو،اگه بهت خوش نگذشت؛من که نمردم

کشاورزی صبور و طنازدر یکی از روستاهای کشور
زندگی می کرد. به دلیل عائله زیاد در چنبره فقر گرفتار بود و علیرغم تلاش و کوشش
فراوان قادر به رهایی از تله فقر نبود. طوری که فقر مهمان همیشگی او و او نیز
میزبان دایمی فقر گشته بود و گویی همزاد یکدیگرشده بودند.
بعد از گذشت سالیان
متمادی و نمایان شدن سفیدی در ریش و موی سرکشاورز، روزی کشاورز فقیر از روی طنز رو
به فقر کرد و گفت:
ای مهمان همیشگی!!! ای همنشین دایمی!!! یه روز ،آن هم فقط یه
روز نه بیشتر، برو خانه
ﺗﻮﻯ ﺯﻧﺪ ﻫ ﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﺶﺑﻨ ﻧﺴﺖ!ﺍﻨﻮ ﺗﻮ ﻧﺎﻫ ﻪ ﺑﻪ ﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻓﻬﻤﺪﻡ.ﻓﻬﻤﺪﻡ ﻪ ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺧﻠ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ،ﺍﺻﻼً ﻓﺮ ﻧﻤﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ...ﻓﻬﻤﺪﻡ ﻪ ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺩ ﻪ ﻓﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻪ ﺗﺮﺍﺭﻧﻤﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺗﺮﺍﺭ ﺷﺪ...ﻪ ﺭﻭﺯ ﻪ ﺁﺩﻣ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻢ، ﻪ ﻓﺮ ﻧﻤﺮﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ،ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﺮﺩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻭ
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
امروز تولدت بود. دیشب که داشتم فکر میکردم چی برات بنویسم دیدم دلم نمیخواد بنویسم که امیدوارم یکی از سال‌های این دهه کنارت باشم و جشن بگیریم. دیدم نمیخوام بنویسم آرزو میکنم نزدیک‌تر باشم بهت. واسه همونم نوشتم آرزو میکنم یکی از سالای این دهه به لحاظ جغرافیایی نزدیک‌تر باشم بهت که برات کیک بگیرم با شمع‌های روشن که شمع سی و چند سالگیتو فوت کنی. دیدم تموم شده برام و گذشتم. بیست و چندم اسفند با قلبی مالامال درد و دلی شکسته اومدم نوشتم قول میدم خو
یه لحظه ی دردناکی وجود داره که یه آخ بلند میگی و رد میشی؛ عربده میزنی و درد تا مغز استخوانت می پیچه و رد میشی. می میری اما رد میشی. اما از پسش برمیای.
خسته م کرد. بعد خودم و برداشتم و حفظ کردم. چقدر بعدش روزهای سختی بود اما نمردم. من خستگی رو خوب میشناسم؛ چون تجربه ش کردم، چون زندگیش کردم.
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
 
 
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو 
بسکه هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو 
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بی تو 
چاره ای کن، گره افتاده به کار دل من راهی از کار دلم پیش نبردم بی تو 
سالها می شود از خویش سؤالی دارم من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو 
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم من از این زندگیم سود نبردم بی تو 
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم من اگر سر
نوشته به روی نگینم حسین
شد از کودکی کل دینم حسین
نمازم حسن شد، یقینم حسین
تجلیِ خُلد برینم حسین
 
از آن کودکی عبد این درگهم
من عبدالحسینم که عبداللهم
 
حسین است رازِ سرآغاز ما
جز او نیست در دیده ی باز ما
جنون، وقتِ رزم است اعجاز ما
به سن نیست معیارِ پرواز ما
 
مگر یادتان رفته بابای من؟!
بیایید سویم، أنا بنُ الحسن
 
بمانم چرا؟! عمه مانع نشو
عمو شد فدا، عمه مانع نشو
نکن پا به پا، عمه مانع نشو
مرا کن رها، عمه مانع نشو
 
نمردم که رفته تنش زیر پا
عموی
ای عزیزم یک دمی از نازنین من بگو،
بر خزان من نگر، حال حزین من بگو.
از کمان ابرویش حرفی مگو در پیش او،
از کمان قامتم تو در کمین من بگو.
همقدم گردی تو گاهی با رفیق همقدح،
نوشبادی هم برای همنشین من بگو.
نی مرا تحسین بگو از بهر تسکین دلم،
نی سخن از سوز عشق آتشین من بگو.
صد هوس در دل بمرد و صد امید زندگی،
گر نمردم من ز غم، صد آفرین من بگو.
خیرخواه من بدی، خیری نکردی بهر من،
خیربادی در نفسهای پسین من بگو.
دانلود صوت شعر با نوای حاج حسین سازور
نوشته به روی نگینم حسین
شد از کودکی کل دینم حسین
نمازم حسن شد، یقینم حسین
تجلیِ خُلد برینم حسین
 
از آن کودکی عبد این درگهم
من عبدالحسینم که عبداللهم
 
حسین است رازِ سرآغاز ما
جز او نیست در دیده ی باز ما
جنون، وقتِ رزم است اعجاز ما
به سن نیست معیارِ پرواز ما
 
مگر یادتان رفته بابای من؟!
بیایید سویم، أنا بنُ الحسن
 
بمانم چرا؟! عمه مانع نشو
عمو شد فدا، عمه مانع نشو
نکن پا به پا، عمه مانع نشو
مرا کن رها، عمه ما
خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زلزله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!
رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟
من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌ نگاهمو اما نگه داشتم برای چشمهات و...
اگر اینقدر نشد
خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زلزله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!
رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟
من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌هامو اما نگه داشتم برای چشمهات، دستهات و...
اگر اینق
برو برو که خسته ام از شکستنم
من عاصی از هر عشق و هر دل بستنم
کبوترم که پر زدم ز بام تو
بیزارم از نامت به لب آوردنم
آ……..ه
یه روز سراب من و خواب من و شراب من تو بودی و تو
امروز شهاب من و تاب من و عذاب من تو هستی وتو
یه روز بهار من و یار من و قرار من تو بودی و تو
امروز خزان من و زوال من و زیان من تو هستی و تو
ستاره ها رو شمردم نیومدی و نمردم
بیا که جون نسپردم
بیا که جون نسپردم
میون گریه دویدم حباب اشکو دریدم
ندیدمت که ندیدم
ندیدمت که ندیدم
برو برو که خست
از تو رفتم، از تو و دنیای تو،
از جهان هرزه و رؤیای تو.
صد بیابان تشنة باران و من
بوسه های حسرت لبهای تو.
ماهی طلایی دریای دل
دل زند در سینة دریای تو.
خویش را سوزم چو شمع خیر هسوز،
تا کنم روشن دل شبهای تو.
دل شکست و نشکند خمار دل
از خمار نرگس شهلای تو.
میخورم غمها فزون و بی حساب،
تا که کم گردد کمی غمهای تو.
می کُشد آخر مرا سودا و غم،
گر نمردم از غم و سودای تو.
 
نمردم و توی دانشگاه هم معدل الف شدم :) لیلا همیشه الفِ فقط قدر خودشو نمیدونه بزنم تو سرش :/ 
حس میکنم خیلی سر فارغ التحصیلی سوتی دادیم و مسئول آموزش هم راهنمایی نمیکنه ! امروز رفتیم و فقط لیست نمرات رو درآورد بده امور فارغ التحصیلان :/ برگه ی امضا ها رو نداد بهمون ما هم عینهو بز نپرسیدیم خب امضا ها چی میشه. 
موند برای ده روز دیگه لامصب!
این دو کلمه توضیحی لازم نداره انصافا 
دیدمش و دلم نلرزید 
همزمان یه آه کشیدم و دقت که کردم دیدم ته دلم یه چیزی غمگین شد 
تالار میلاد شبی که خوش نگذشت 
شب عروسی 
دروغ نشه رقصیدن با دوستام خوب بود اون وسط 
فقط رقصیدن با دوستام
امروز در اتوبوس برای اولین بار مطمئن شدم بنا نیست هیچ اتفاق خوبی بیفتد. و بنا نیست همه‌چیز بهتر شود. بنا نیست هیچ‌چیز بهتر شود. اتفاق خطرناکی بود. از سرم نگذشت. من مُردم و یک چیزِ مهم را فهمیدم و آن، این بود که، من باید در این بدترین وضعیت تا انتهای عمرم زندگی کنم.
حقیقتا پدرم در اومد این 10 روز اردو :)) شونه‌هام بدتر از همیشه تلق تولوق می‌کنن، شب‌ها کم خوابیدم و درد پریود کشیدم؛ ولی انصافا کم خوش نگذشت؛ یعنی فراتر از خوش گذشتن بود خداییش خیلی جاها! و اعتراف می‌کنم اگه قرار باشه یه روز دلم تنگ شه برای روزای کنکورم، این روزای اردوی عید اونا خواهند بود.
این چَند روز
که منتظرت بودم
به اندازۀ چند ماه یاچند سال نگذشت
به اندازۀ همین چند روزگذشت
اما 
فهمیدم
ماه یعنی چی
روز یعنی چی
لحظه یعنی چی
این چندروزگذشت 
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار یعنی چی
کلی منتظرت  بودم یه تماس بگیری درست همون لحظه که زنگ زده بودی گوشیم انتن نداشته و... کلی غصه خوردم
سلام 
امیدوارم حال دل و جسمت عالی باشه
بیست و چهار سالگیت رو میتونم بگم تقریبا خوب نگذشت.سختی زیاد داشت واست ؛زیاد غم داشتی .
از ته دلم دوست دارم بیستو پنچ سالگیت هیچ غمی رو حس نکنی .هیچ عزیزی رو از دست ندی ....ب تمام خواسته هات برسی ......
هر اونچه لایقت هست نصیبت بشه .
واست اروزی بهترین ها رو دارم چون بهترینی ♥♥♥♥
میدونم اینجا رو نمیخونی اما روزی ک خوندی اینو یادت باشه ک هیچ وقت اولین ها فراموش نمیشن ...
گفتی: فقط با من بگو درد دلت راگفتی: بیا تا حل نمایم مشکلت راگفتی: گنهکاری؟ بیا در خانه ی منتا شستشو سازم خودم آب و گلت راگفتی: بیا ای غافل از روز قیامتبیدار می سازم وجود غافلت راگفتی: به هرکس دل سپردی، خوار گشتیدیگر بده دست اباصالح، دلت راگفتی: نمی خواهم بدون حب زهرایک لحظه حتی روزه ی بی حاصلت راگفتی: که بخشیدم به حیدر عزتم رااز او گدایی کن شرف را، منزلت راگفتی: بیا و آمدم، شرمنده هستم...آلوده آخر دیدی عبد جاهلت راچیزی ندارم غیر آهی در بساطمبا آ
کلا تجربه ضایع شدن توسط استاد اون هم توی کلاس مختلط با لحن تلخ استاد اصلا تجربه جذابی نیست که خداروشکر نمردم و تجربه اش کردم(!) راستش از ترم یک یه خانمی بود که اصولا خیییلی سوال میپرسید بعضا هم سوال هاش سوال های خوبی نبود خلاصه همواره راجع بهش بد فکر میکردم حتی یه مدت فکر میکردم داره خودنمایی میکنه! خلاصه زبانزد بود این خانم دیگه حتی امثال من که قصد کرده بودم هیچ خانمی رو نشناسم اولین مورد عهد شکنی م همین خانم بود بعضا هم بد ضایع میشد این خانم،
می‌دونی شاید یه روز یه فیلم درباره لکنت کردن ساختم. یه فیلم از این که اون لحظه چه اتفاقی داره می‌افته  و غیر بازیگر نقش اصلی، نقش پرده سینما رو هم توی فیلم بازی کنی و بتونی چهره کسایی که رو به روشون قرار داری، چهره تماشاگرا رو ببینی. دیدن چهره آدمایی که لکنت کردن‌ت رو می‌بینن خیلی دردناکه و تا مدت‌ها حالت رو می‌گیره، شاید تموم طول مهمونی، شاید تمام طول شب.
دیدن این فیلم قطعا حس خوبی نخواهد داشت، پس تماشای اون رو به هیچ رده سنی‌ای توصیه نمی
اومدم خونه،گرفتم خوابیدم :|10 دقیقه نگذشت که با یه لگد محکم از خواب پریدم و خلاصه چیزی نمونده بود که دور از جونتون ......با چشمای باز می بینم دختر خالم رو به رومه و مارو مورد عنایت اذیت کردن قرار میده:|این کی شوهر میکنه از دستش خلاص شیم،والا:/
این مدت لکنت زبون پیدا کردم،دارم جمله میگم و کلمات رو فراموش میکنم اونقدر که بعضی وقتا می ترسم رو سر یگان حرف بزنم،به خصوص وقتی که عصبی میشم:|به شدت هم واسه آموزش بی حوصله شدم و حال ندارم با سرباز کل کل کنم مث
بعد از دوسال انتظار منو همسر شب ولادت امام رضا ع به هم محرم شدیم :) و چند هفته بعد امام رضا طلبیدن و به اتفاق همسر و خانوادش رفتیم مشهد 
راستشو بگم خوش نگذشت به جز یه قسمت های کوچیکی :) 
بیشتر ناراحتی ازش به یادگار موند (با همسر همه چی اوکی بود مشکل از جاهای دیگه بود )
حالا که دومین سالگرد محرمیتمونه کاش دوباره امام رضا بطلبن و چند هفته بعد مشهد باشیم خیلی دلم هوای زیارتو کرده :(
چندشب پیش خواب دیدم میخواستم برم مشهد اما جور نمیشد ،  اینقدر ناراح
#در_مکتب_عاشورا
برادری در یک طرف از دشت کربلا و در لحظاتی از روز عاشورا موج می زد اما آن کس که از آب نوشیدن چشم پوشی کرد و دو دستش قطع شدند صرفا برای برادری از جان نگذشت بلکه برای دین و اعتقاد و باور به امام زمان خودش فداکاری کرد.قسم به حضرت حق اگر دست راست او را قطع کردیدتا ابد از دین و امام راستگو و درست کاری که نوه ی پیامبر پاک است حمایت می کند.
 
#حضرت_عباس
#رجز_ابالفضل
تا ز دردم غافلی، از درد و غم مردم،
دریغ، یک قدم رفتی ز من در هر قدم مردم، دریغ.
غم نباشد، گر بمیرم از غم و سودای تو،
چون نمردم از غم تو، از الم مردم، دریغ.
 
باده را گویی حرام و با هوس نوشش کنی،
هرزه را خوانی دروغ و هر زمان گوشش کنی.
زنده های نیم عریان بی حیا در پیش چشم،
مرده را از شرم که آخر کفن پوشش کنی؟
 
زندگی پروا ندارد از بد و نابود ما،
می کفد از غم دل و ناید به کف مقصود ما.
سبزه سان از سبزجانی زیر پا افتاده ایم،
کی توانی زیر پا دید این دل خشنود م
عه
دیدی چی شد؟
دومین سالروز وبلاگ رسید و رد شد رفت و من بی ذوق نیومدم بنویسم که ای مخزن الاسرار تولدت مبارک
نمیدونم تا کی برام بمونی 
نمیدونم اصلا روزی میرسه که تو رو یادم بره
نمیدونم حتی لازمه که بنویسم یا نه
ولی تو وبلاگ عزیزم! تو هیچ چیز به جهان اضافه نمیکنی :)) بار علمی و ادبیت صفره تو صرفا غرولند های منی 
ولی یه روزی که جهانیان به این نتیجه برسن که همه ول معطلن شاید یه بنی بشری بیاد و این هجویات بی محتوا رو بخونه و بگه ... نمیدونم باید ببینیم
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامیها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریار
من در فضا، دنبال انسان هایی شبیه خود هستم.
برای پیدا کردنش دلیل دینی نمیخواهم. من یک گالیله مسیحی هستم. برای تفکراتم پای چوبه دار میروم، یکشنبه ها در ردیف اول کلیسا مینشینم. من دین را ابزار خود میدانم، خود را ابزار دین نمیدانم. نامم محمد است اما میگویند شبیه محمد فکر نمیکنی. من در مغز او نبودم که بدانم به چه چیزی فکر میکرد، همانطور که شما نمیدانید. اما کتاب وحی او را خوانده ام. اگر شما ادعا دارید که همانند او می اندیشید؛ پس چکونه کتابی که از لب
اون ابلهی که میگفت :‌همه ی زندگی به اون چیزایی نیستن که بخوای بدونی . بعضی وقتا به چیزایین که دوست داری ندونی‌‌ ! حالا بباد جواب بده !! یالا دیگه :) آخه مرد مومن من که تا اون موقع که دوست داشتم خیلی چیزا رو بدونم وضعم اون بود . از اون جاییم که خواستم خیلی چیزارو ندونم شد وضعم این :/ آخه چیارو باید میدونستم و چیارو نباید خب ؟‌:(یه دوستی بهم گفت برو فعلن شاید سه چهار سال دیگه دوباره باهم دوست شدیم . الان فعلن میخوام باهات قهر باشم . منم با کلی گریه و خ
زمانی که یونانیان پس از ده سال محاصره قلعه تروا نتوانستند آن را به تصاحب آورند اسبی چوبین و میان تهی ساختند و بسیاری از جنگجویانشان در درون آن پنهان شدند سپس یونانیان این اسب چوبین را در کرانه تروا رها کردند و وانمود کردند که می‌خواهند به محاصره پایان دهند، چیزی نگذشت که اهالی تروآ اسب چوبی را به عنوان غنیمت جنگی به قلعه آوردند سپس جنگجویان یونانی در تاریکی شب از شکم اسب بیرون آمدند و دروازه ی شهر را گشودند تا تمامی ارتششان به داخل قلعه نفو
+و من چقدر در بی اینترنتی این پست را در مغزم مرور کردم!+
نیامدم مثل پارسال از روزهایم گزارش بدهم.آمده ام از خودم بگویم.از نقطه ی صفر.از بحران زندگی بعد هجده سالگی.
منی که دیگر قطره های باران را،درز آجر ها را،نمیشمرم.منی که خیره به چشم هاش نشدم،گریه نکردم،با کمیل نمردم و با عهد زنده نشدم.منی که بوی گند رخوت گرفته ام.
هرروز رفیقم را ندیدم،به جای نمازخانه ی مدرسه و خواب خوش در آن،از پله های دانشکده بالا دویدم و به جای دویدن به کتابخانه و قاپیدن هشت
حضرت آیت ا... دستغیب(ره) می‌فرمودند: روز اول ماه که می‏خواستم شهریه طلاب را
واریز کنم، پول‌ها را شمردم و متوجه شدم که یازده هزار و پانصد تومان آن کم است. من
در بازار افراد ثروتمند آشنا سراغ نداشتم و اگر هم سراغ می‏داشتم بنایم بر آن نبود
که از کسی تقاضا کنم. در اتاقم تنها نشسته بودم؛ عرض کردم: خدایا! خودت می‏دانی بنا
ندارم به سوی غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به توست. لحظاتی بیش
نگذشت که درب منزل را زدند. یک نفر برای حساب وجوهات
صدایت از صدای متهم بالاتر بود...!
امیرالمومنین ابوالاسود دُئلی را که یکی از شخصیت های بزرگ شیعه در بصره، و از مجاهدانِ همراه امام در صفین و جمل بود به عنوان قاضی منصوب کرد.مدتی نگذشت که او از این مقام عزل شد!ابوالاسود نزد امام آمد و گفت: چرا مرا عزل کردی؟ من که خیانت و جنایتی نکرده بودم!امیرالمومنین در پاسخ او فقط همین جمله را گفت: "من با چشم خود دیدم صدای تو از صدای متهم بالاتر می رود...!"همین...
ولّی ابا الاسود الدٌؤلی القضاء، ثمّ عَزَله فقال له:
یکی از شاگردانم عادت داشت دروغ بگوید. به او گفتم که شیوه نادرستی است و سبب میشود که دیگران نیز به او دروغ بگویند
گفت"مانعی ندارد..جون نمی توانم بدون دروغ سر کنم"
یک روز پای تلفن با مردی صحبت میکرد ک صمیمانه به او دلبسته بود. رو به من کرد وگفت:(حرفهایش را باور نمیکنم. می دانم که به من
دروغ می گوید.)) گفتم: خب، خودت هم دروغ میگویی. پس دیگری هم باید به تو دروغ بگوید. و مطمئنا این شخص همان کسی خواهد بود که
می خواهی از او راست بشنوی)) چندی نگذشت ک دیگر بار
 
 
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاس
من در فضا، دنبال انسان هایی شبیه خود هستم.
برای پیدا کردنش دلیل دینی نمیخواهم. من یک گالیله مسیحی هستم. برای تفکراتم پای چوبه دار میروم، یکشنبه ها در ردیف اول کلیسا مینشینم. من دین را ابزار خود میدانم، خود را ابزار دین نمیدانم. نامم محمد است اما میگویند شبیه محمد فکر نمیکنی. من در مغز او نبودم که بدانم به چه چیزی فکر میکرد، همانطور که شما نمیدانید. اما کتاب وحی او را خوانده ام. اگر شما ادعا دارید که همانند او می اندیشید؛ پس چکونه کتابی که از لب
حبیب! حواست به آقامان باشد ... گرد و غبارِ نبرد که فرونشست، امام به بالینش آمدند... « پروردگارت تو را رحمت کند، ای مسلم بن عوسجه » این جمله امام را که شنید، چشمانش را باز کرد.حبیب بن مظاهر نزدیکش بود. با دست به امام حسین (علیه السلام) اشاره کرد و گفت : ای حبیب، تو را وصیت می کنم به این آقا، باید خود را فدای او کنی.- حبیب بن مظاهر : به خدای کعبه سوگند، همین کار را می کنم.ساعتی نگذشت که به وصیت دوستش عمل کرد...نفس المهموم، شیخ عباس قمی، ص333. خدایا، دوستان
✨ ترک «بسم الله الرحمن الرحیم» ✨
عبدالله بن یحیى بر امیرالمؤمنین علیه السلام وارد شد، صندلى "کرسى" در برابر آن حضرت بود، حضرت امر  فرمود که بر آن کرسى بنشیند؛ عبدالله نشست، چیزى نگذشت که چیزى بر سرش افتاد و سرش شکست و خون جارى گشت.
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزدیک شو به من؛آنگاه دست بر شکاف سرش گذارد، در حالى که عبدالله سخت بى تابى مى کرد، جراحت سر را به هم آورد و بهبود پذیرفت، گویا شکستگى پدید نگشته بود؛ پس از آن
ضرب المثل پاشنه آشیل از کجا آمده است؟
آشیل یا اخیلوس فرزند پله پادشاه میرمیدون‌ها مشهورترین قهرمان افسانه‌ای یونان است که نامش با آثار هومر عجین شده است. طبق بعضی روایات مادرش تتیس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پایش را گرفت و وارونه در شط افسانه‌ای ستیکس فرو برد و بیرون کشید. بدین جهت تمام اعضای بدن آشیل به جز قوزک پایش همه در دست مادر بود رویین گردید.....
سپاهیان یونان که بدون کمک و یاری آشیل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اولیس خوا
 
 
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد. مدیر عامل ب
امسال بر خلافِ همیشه شب یلدا سهم من شد خوابگاه ..
نه تجربه تلخی بود و نه شیرین..
یه دلم دل دل میکرد که پر بزنه و بره تو اون کوچه قدیمی خونه باباجون و 
یه پلاستیک پر نون خامه ای بگیره دستشو و سفره یلدا رو بچینه
از اون آلو سهم دل شکموش بشه و خونشون هی دولا راست بشه، هی کار کنه، هی تو دلش غر بزنه به نوه های تنبل و هی غر بزنه و هی غر بزنه..
تهشم ک برمیگرده خونه بشینه سفره غرشو جلو مامانش باز کنه و بگه خیلی تنبلن این فامیلات!: دی
چرا من و تو باید فقط کار کنی
امروز رفتیم خونه خواهری ! خواهرم تقریبا۱۷سال از من بزرگتره معلومه که
دنیای منو و اون کاملا متفاوت باشه !الان از خونه شون برگشتم در واقع باید
بگم زیاد بهم خوش نگذشت بیشتر دیدنش منو یاد این میندازه که آدم میتونه تو
روزمرگی گیر کنه بزرگ کردن سه تا بچه ی قدم و نیم قد خیلی حوصله و اعصاب
میخواد .راستش تا الان فک میکردم خیلی آدم با حوصله و تقریبا خوش اخلاقیم
ولی دیدم نه منم یه روزایی پکر میشم و اونم جا هایی رقم میخوره! این دومین
بار بود که سر یه نفر
یار خوش چیزی است؛ زیرا که یار از خیال یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد. چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت می‌داد و غذا می‌شد. جایی که خیالِ معشوقِ مَجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّت‌ها بخشد خیال او در حضور و در غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند.
.
.
شما را اگر این سخن مکرّر می‌نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده‌اید. پس لازم شد ما
به جهنم که نیستی! مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟ مگر نگذشت!؟ نبودن ِ تو هم می گذرد! به هیچ کجای جهان هم بر نمی خورد؛ فقط یک تکه از دل ِ من کنده می شود و از دست می رود! فدای سرت، مگر نه!؟ به جهنم که نیستی، کافه گودو هست، فرانسه با شیر، تابلوهای ساموئل بکت، ماشین تحریر شکسته و خرابِ آن گوشه هستند؛ می شود بنشینم پشت یکی از میزها و شعری خط خطی کنم بر کاغذی! به جهنم که هرگز این نوشته را نمی خوانی! ژوزف تورناتوره و جیم جارموش اصلا همه ی فیلم هایشان
آخرین باری که اینجا بودم هنوز باهاش بودم. یک ثانیه نبود که محبت نکنه. مدام محبت میکرد. نمیذاشت آدم فکر کنه. فقط محبت. سرشار از محبت بودم. دلم قنج میرفت و به اصطلاح خر شده بودم.
الان که اینجام یه ماهی ازون موقع میگذره و من خیلی بی تفاوت بدون اون اینجا نشستم و نفس میکشم و کسی هم بهم محبت نمیکنه. یه خلائی حس میکنم. ولی نمردم. زنده موندم. خوبیش اینه که دیگه خر نیستم. فکر میکنم و مدام تو ذهنم میچرخه که یعنی همه محبتاش الکی بود؟ ینی دروغ میگفت؟ هیچی بدتر
تیتر چند صفحه پشت سر هم از مفاتیح جلد قرمز در شرح فضایل ماه شعبان، این بود: 
«درآویختگان به شاخه طوبی»
اما ما عجول‌ها، ما حاجتمندان کم طاقت، کم‌صبرهای گریان، باوضو و بی‌وضو، شب کنکور، صبح اعلام نتایج، وقت دل سپردن به کسی که نمی دانستیم دلش با ما هست یا نه، هنگامه دلشوره بی‌خبری، وقت اضطرار غربالگری چهارماهگی، شب بی سحری که عزیزی را باید می‌سپردیم به خاک، موقع استیصال دست و پنجه نرم کردن با دردهای ناشناخته، بی هیچ آداب و ترتیبی، می‌رفت
جرأت کنید راست و حقیقی باشید.جرأت کنید زشت باشید!اگر موسیقی بد را دوست دارید، رک و راست بگویید.خود را همان که هستید نشان بدهید.این بزک تهوع انگیز دوروئی و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، با آب فراوان بشوئید!ژان کریستف
امروز دومین روزیه که بدون مادرم سپری میشه، مادری که با کلی سفارش به سمت مشهد رهسپار شد. و این دوروز خیلی بد داره میگذره. فکر می کردم وقتی بره می تونم با آزادی کامل بیرون برم و هرکاری می خوام بکنم ولی اصلن بهم خوش نگذشت، در
کانال تلگرامی موسوم به جانبازان اصلاح طلب دفاع مقدس متنی را به استناد سخنان سعید حجاریان و اکبر ناطق نوری منتشر کرده مبنی بر عدم تأیید اعتبار و سند مسجد جمکران.
تا آن جا که من یادم می آید هر چند سال یکبار این شبهه توسط عده ای در سطح رسانه ها منتشر می شود که حضرت امام جمکران را قبول نداشته است.
در رد این نوع خاطرات، نقل قول های دیگری نیز از اعتقاد امام رحمت الله به این مسجد توسط یاران ایشان بارها منتشر شده که یک تحقیق ساده در اینترنت مسأله را حل
کانال تلگرامی موسوم به جانبازان اصلاح طلب دفاع مقدس متنی را به استناد سخنان سعید حجاریان و اکبر ناطق نوری منتشر کرده مبنی بر عدم تأیید اعتبار و سند مسجد جمکران.
تا آن جا که من یادم می آید هر چند سال یکبار این شبهه توسط عده ای در سطح رسانه ها منتشر می شود که حضرت امام جمکران را قبول نداشته است.
در رد این نوع خاطرات، نقل قول های دیگری نیز از اعتقاد امام رحمت الله به این مسجد توسط یاران ایشان بارها منتشر شده که یک تحقیق ساده در اینترنت مسأله را حل
 هشام بن احمر گوید موسی بن جعفر  بمن فرمود میدانی کسی از اهل مغرب بمدینه امده است گفتم نه فرمود چرا مردی است امده است بیا برویم پس سوار شد من هم سوار شدم ورفتیم تا نزد انمرد رسیدیم  مردی بود از اهل مدینه که پرده همراه داشت من گفتم بردگانت را بما نشان ده  او هفت کنیز  اورده که موسی بن جعفر در باره همه انها فرمود این  را نمیخواهم سپس  فرمود باز بیاور گفت من جز یک  دختر برده بیمار ندارم فرمود تو چه زیانی دارد که اورا نشان دهی او امتناع کرد حضرت هم
ابی یعقوب گوید شبی محمد بن فرج  را پیش از مرکش در برابر امام هادی ع دیدم حضرت باو نگریست  و او فردا بیمارشد چند روز کهبیماریش گذشت  بعیادتش  رفتم سنگین شده بود بمن خبر داد که امام برای او پارچه فرستاد ه و او انرا در همان پارچه کفن کردند ابن یعقوب گوید امام هادی ع همراه ابن  خضیب دیدم ابن خضیب بحضرت عرضکردراه برو قربانت گردم فرمود تو چلوتری چهار روز بیشتر نگذشت که چوبهای شکنجه را بپای ابن خضیب گذاردند و سپس خبر مرگش رسید واز او روایت شده که چو
اگر کمی از تاریخچه تسلا را خوانده باشید حتما خواهید دانشت که این شرکت را ایلان ماسک تاسیس نکرده است بلکه در فوریه سال تاسیس آن یعنی در 2003 به هیت مدیره این شرکت پیوست اما چندی نگذشت که مدیر عامل و سکان دار این شرکت شد. 
شرکت طراحی لوگو این سرکت بسیار زیبا و چشم نواز می باشد. هر دوی این لوگوها در RO-Studio طراحی شده است که یک شرکت طراحی لوگو بزرگ در آمریکا می باشد. این لوگو هر چه بیشتر که به جلو می رویم با ارزش تر و همه گیر تر می شود. تسلا آینده ای بزرگ
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
الاغ کشاورز
روزی الاغ یک کشاورز به درون چاه افتاد و ساعتها گریه کرد. کشاورز تصمیم گرفت فکری به حال ماجرا کند. سرانجام به این فکر افتاد که چون الاغ پیر است بهتر است چاه را بپوشاند. الاغ ارزش بیرون آوردن از چاه را ندارد. چند تن از همسایگانش را صدا کرد تا با بیل خاکها را داخل چاه بریزند. الاغ که این را فهمید شروع به زاری کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد.
بعد از مقداری خاک پاشیدن کشاورز به درون چاه نگاه کرد و از چیزی که میدید متعجب میشد. با هر بیل خاکی ک
دو شب پیش زنگ زد و حال و احوال و پرسید کسی پیشته گفتم آره 
گفت تنها بودی زنگ بزن.
میشه گفت تا حالا نشنیده بودم همچین جمله ای ازش.
عجیب بود برام ولی دیگه فرق کردم و سریع هل نمیکنم که بگو بگو بگو 
گفت باشه و خدافظ 
دیروز زنگ نزد 
خوبی؟سارا زنگ نزد؟
این اولین بار بود بدون گفتن "دختره" میپرسه.
این فرهنگ اون منطقه است خیلی کم از اسامی استفاده میکنن خیلی 
همیشه از حاشیه به اصل میرسن توو اسم 
اون دختره 
پسره 
برادره فلانی 
خاهره فللانی 
رشتیه 
قزوینیه
احساس خیلی خوبی به شهر بندرعباس دارم.یه خورده گدا زیاد داره ولی در کل محیطش رو دوست دارم.مردم خوبی هم داره و رفتارشون با مهاجرین بدک نیست.دریاش هم خیلی قشنگه.دانشگاه آزادش هم که امروز رفتیم آزمون استخدامی دادیم قشنگ بود و بافت جالب بندری داشت.یه جورایی شهر زنده و پویایی هست.بدترین جای دنیا هم به نظر من عسلویه هست.هوای کثیف ، محیط زیست نابود ، مردم نه چندان خوب ، امکانات صفر و ...!
کاش میشد همین قشم برام اوکی میشد و یه خورده از این هیایو و همهمه ا
تازه از سر کار برگشته بودم،خسته بودم و عصبی و از همه بدتر این بود که کسی توی خونه منتظرم نبود...من تنها بودم و کسی را نداشتم تا با او درد و دل کنم یا حتی غر بزنم.این وضعیت داشت کلافه‌ام میکرد.بیحال خودم را پرت کردم روی تخت و چیزی نگذشت که به خوابی عمیق رفتم،یک خواب پر از استرس و کابوس،کابوسهایی که کاملا به خواب بودنشان آگاه بودم اما مشکل اینجا بود که از خستگی روزانه‌ام کم نمیکرد.صبح‌ به پلک به هم زدنی رسید.کسل بودم و سردرد داشتم،با بیحالی آماد
دوسال پیش تابستون من کنکوری بودم یه روز گرم تابستونی داشتم درس میخوندم یک آن خواب چشامو گرفت ۴عصر بود خوابیدم ! همش یه ربع خوابیدم و کولر روشن کردم! وقتی بیدار شدم مامان تو حیات خونمون با یه صدای عجیب و وحشتناکی آمد ! گفت همش هفت ماه نیست بابات فوت شده خونمون رو دزد زد من همونجا گفتم من این آدم رو به خدا واگذارش میکنم ! چیزی نگذشت پلیس خبر کردیم آمدن صورت جلسه کردن و یه آدم رو تقریبا با سابقه قبلی شناسایی کردن ! از فامیلای دور مامان بود ! من خیلی
بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کنسرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن
درختی بی ثمر هستم، برایت دردسر هستمخزانم... شاخه ای زردم، کمی آقا نگاهم کن
نشستم با دو چشم تر، خجالت می کشم دیگرازین طرزِ عملکردم، کمی آقا نگاهم کن
نکن قلب گدا را خون، نگو سائل برو بیرونفقیرم... از همه طردم، کمی آقا نگاهم کن
ندارم بیم رسوایی، به امید تماشاییدم میخانه می گردم، کمی آقا نگاهم کن
برای وصل جنت نه، وُفور ناز و نعمت نهبه عشقت نوکری کردم، کمی آقا نگاهم کن
ز هجرانت نمر
مدتی بود که دنبال یه بهانه برای نوشتن بودم که یک عدد این بهانه را به من داد که به مناسب روز ۱۴۰۰ ام شروع وبلاگ‌نویسی در این وبلاگ نگاهی به قدیمی ترین صفحه‌ای که از آسمانم در ماشین زمان Archive.org وجود داره بندازم و یادی از روزهای دور کنم ...
خب این عکس مربوط به صفحه‌‌ی اول آسمانم در ماه ژانویه سال 2016 میشه ... حدود سه سال پیش ... راستش زود نگذشت ... فقط گذشت ...  ولی آنچه‌ که ازشون برام موند حس و خاطره‌ی خوش هست که از اون دوران وبلاگ‌نویسی دارم ... که وقت
همسایه کوچولو
در کنار یک جنگل زیبا و قشنگ درخت بزرگی زندگی می کرد که شاخه های بلندش را به زیبایی پخش کرده بود. مردمی که به جنگل می آمدند برای فرار از گرمای بسیار شدید خورشید به سایه خنک این درخت پناه می بردند. حتی تعداد بسیار زیادی از پرندگان و موجودات کوچک هم در شاخه های آن زندگی می کردند.
در پای درخت گیاه کوچکی در آمده بود. این گیاه بسیار ظریف و باریک بود و با ملایم ترین نسیم بر روی زمین می افتاد.
روزی این دو همسایه کمی با هم صحبت کردند.
درخت تن
فروردین 98: (با این توضیح که ابتدای سال، بنده منزل نبودم بنا به دلایلی که فکر می‌کنم توی بهمن 97 توضیحشون دادم از خونه‌ی پدر اومده بودم بیرون...)

خوندن شدید و جدی برای کنکور روان‌شناسی و احساس پیری برای تغییر رشته :)))
3 روز عید داشتم! رفتیم اصفهان با مادربزرگ و پدربزرگ و دوتا از دایی‌ها
اردیبهشت 98:

زندگی با خدایگان آپولو (کنکور) و عموش (هادس)(دغدغه‌های زیاااد)... به در و دیوار زدنای پوزیدون (..) :)))
خرداد 98:

خستگی و استرس معمول روزهای قبل از کنکور...
دانلود سری Falling Kingdoms.
 این یک سری شش جلدی که high fantasy حساب میشه و اگه میخواید با ژانر فانتزی اشنا بشید واقعا خوبه. 
این کتاب نظر مثبت زیادی گرفته چون کلیشه و مسخره نیست و ریتینگ کتاب هاش تو گودریدز بالا از 4.2/5 هست.
یه جورایی شبیه GOT و the broken empire و ارباب حلقه ها هست.  
 
خلاصه
در سه سرزمین میتیکا جادو مدت هاست که فراموش شده. و در حالی که صلح کدت هاست بر این سه سرزمین حاکم شده، اضطراب عجیبی همه جارا فرا گرفته.
درحالی که رهبران هر سرزمین برای قدرت میجنگ
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت.شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد.ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی ا
تا حالا به ادمهای جامعه ، اونهایی که برای بدست آوردن روزی حلال تلاش میکنن دقت کردید؟ ادمهای مختلفی از طیف های مختلف
یعنی بعضی موقع خودم دوست داشتم کمکشون کنم اما روزی همه بنده ها رو خدا میده ، از خانم ساندویچ خانگی جلوی کارگذاری ، تا پیرمرد ظرف فروش توی بازار ، یا خانم ترشی فروش ...
 
خودم یه بار برام سوال پیش اون پیرمردی گوشه بازار که ظرف فروشه و غرفه بزرگی نداره و مثلا روی زمین پارچه ای انداخته و 2 تکه ظرف جلوشه ، چجوریه برنامه اش و خدا چجوری ب
از پنجمین امام نور نقل شده است که در مورد شیوه ی پارسایانه و سیره ی امیر مومنان آورده اند که:
آن
حضرت روزی به بازار آمد و در حالی که خدمتگزارش به همراه او بود در برابر
مغازه ی یک پیراهن فروش ایستاد و فرمود:هان ای بنده ی خدا!دو عدد پیراهن
برای ما بیاور!فروشنده خوش آمد گفت و دو پیراهن آورد و گفت:بفرمایید ای
امیر مومنان!
هنگامی که برای امیر روشن شد که او را می شناسد
خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت و در برابر فروشنده و مغازه ی دیگری
ایستاد و دو پ
یوهوووووو ! یه ترم طااااقت فرسا تموم شد. ترم بعد هم فقط دو روز در هفته کلاس دارم و دیگه راحت میتونم برم سرکار اگه خدا بخواد. دعا کنید برام، به دل پاکتون محتاجم. 
این اخرین امتحان بود و دیشب تا سه داشتم درس میخوندم. شیش و نیم هم پاشدم دیگه رفتم دانشگاه که هشت امتحان داشتم. چون امروز سرویس نبود و یه دوستی رو هم باید میرسوندم. امتحانم هم نسبتا خوب بود. الان که دادم نگرانش نیستم. بعدش رفتم برا بچه‌ها یه سوغاتی‌ای چیزی بخرم و یه دوری زدم تو خیابونا. خ
*دعای سگ مستجاب شد*
حجت الاسلام محمد باقر شفتی در مورد نتیجه ترحم و فراز و نشیب زندگی خود حکایتی شیرین دارد.
 حجت الاسلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالباً لباس از زیادی وصله به رنگ های مختلف جلوه می کرد گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می‌کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت، روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشت در بین طلاب تقسیم شد وجه مختصری از این ناحیه به او رسید چون مدتی بود گوشت نخورده بود به
*دعای سگ مستجاب شد*
حجت الاسلام محمد باقر شفتی در مورد نتیجه ترحم و فراز و نشیب زندگی خود حکایتی شیرین دارد.
 حجت الاسلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالباً لباس از زیادی وصله به رنگ های مختلف جلوه می کرد گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می‌کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت، روزی در مدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشت در بین طلاب تقسیم شد وجه مختصری از این ناحیه به او رسید چون مدتی بود گوشت نخورده بود به
مختصری از زندگانى‌ حضرت‌ على‌ ( ع‌ )



حضرت‌على‌ ( ع‌ ) نخستین‌ فرزند خانواده‌ هاشمى‌ است‌
که‌ پدر و مادر او هر دو فرزند هاشم‌اند . پدرش‌ ابوطالب‌ فرزند
عبدالمطلب‌ فرزند هاشم‌ بن‌ عبدمناف‌ است‌ و مادر او فاطمه‌ دختر اسد فرزند
هاشم‌ بن‌ عبدمناف‌ مى‌باشد . خاندان‌ هاشمى‌ از لحاخ‌ فضائل‌ اخلاقى‌ و
صفات‌ عالیه‌ انسانى‌ در قبیله‌ قریش‌ و این‌ طایفه‌ در طوایف‌ عرب‌ ،
زبانزد خاص‌ و عام‌ بوده‌است‌ . فتوت‌ ، مروت

ارشادهای غیبی
آیت اللَّه حاج شیخ حسین شب زنده دار فرمودند:یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت، نقل کرد که: من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم، ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می‌کردم و به صحرا می‌رفتیم. پس از آن، با نان و خرما و اَرده از آن‌ها پذیرایی می‌کردم. این کار سال‌ها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت، که در این اواخر هیأت‌های مختلف عزا را اطعام مفصّل می‌کردم.
ایشان (حاج مصطفی)
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
 
در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.
 
ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.
دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.
در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).
در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای...اگر ش
رمز و راز‌هایی از یک آیه که به قله قرآن شهرت دارد!
در این مطلب شما را با رمز و راز‌هایی از یک آیه که به قله قرآن مشهور است آشنا می‌کنیم.

 آموزه های آیه 255 سوره بقره 
* آیه
اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ ما بَیْنَ أَیْدیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا یُحیطُونَ بِشَیْ‏ءٍ مِنْ عِلْمِهِ
اضطراب اول آمد توی سینه ام پیچید،بعد انگار خون شد و دوید توی رگ هایم.
آقاجون شروع کرد به خواندن حدیث شریف کساء، دلم آرام گرفت.چقدر صدای آقاجون آرامم می کند. آن جا که هم و غم و حاجت های شیعیان براورده می شود، تو را سپردم به خدا.سپردم و دلم آرام گرفت.از خانه که بیرون زدیم، به تو فکر می کردم میوه ی دلم.به تو که چه حس هایی را کنار من تجربه کردی توی این چند ماه.روزهای عجیبی پشت سر گذاشتیم. همان اوایل که نمی دانستم و چه روزهای سخت و پراضطرابی بود،چند
خیاطی وارد شهر شد و به پادشاه پیشنهادی ویژه داد: بهترین لباس دنیا را برایت می دوزم. این لباس را فقط حلال زاده ها می توانند ببینند. پادشاه با خوشحالی موافقت کرد.
بعداز مدت ها پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس فرستاد. اما وی هر چه نگاه کرد چیزی ندید، از ترس اینکه حرام زاده شناخته شود، به تعریف پرداخت. دیگران نیز چنین کردند.
تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم! خیا
 معرفی کتاب کوچک شادمانی
‌‫کتاب کوچک شادمانی نوشته ملودی راس، رنج زندگی را انکار نمی‌کند، اما شوری که روزهای کودکی‌ات داشتی و با آن بر بال‌های بلند آرزو به آینده‌ات نگاه می‌کردی را به یادت می‌آورد. مهم نیست که چند سالت باشد، هنوز برای رسیدن به رویاهای آن روزها دیر نشده است!
می‌خواهم با تو درباره‌ی زندگی شادمانه صحبت کنم. می‌دانم که تا همین حالا هم سختی بسیار کشیده‌ای. می‌دانیکه شادی گاهی به‌ آسانی به سراغ ما می‌آید و گاهی هم پیدا
۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمی‌خواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی می‌شه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟ 
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدت‌ها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگ‌ها بازی کردم. می‌دونم خیلی ساده‌ست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچین‌چیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی می‌کردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم د
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
دیشب خواب خیلی عجیب و آموزنده ای دیدم.
تاحالا خیلی کم پیش آمده برام که خواب ببینم اونم اینقدر زیاد. 
برام جالب بود تا براتون بنویسمش.
توی خواب دیدم که من و یکی از دوستام قراره بریم شکار خرس.
منم هیچی از شکار بلد نبودم و قرار بود اون راهنماییم کنه
برای همین منظور یک تفنگ قدیمی بهم داد و گفت این تفنگ رو بگیر و روی زمین دراز بکش.
منم همین کار رو کردم و روی زمین دراز کشیدم و دیدم که شروع کرد روی من خاک میریخت.
گفتم چرا ای
 
ولادت امام اول شیعیان امام علی(ع) را خدمت همه شیعیان ایران تبریک عرض میکنیم.
این متن زندگی نامه این امام بزرگوار است امیدوارم مفید واقع شود:
 
حضرت علی ( ع ) نخستین فرزند خانواده هاشمی است که پدر و مادر او هر دو فرزند هاشم اند . پدرش ابوطالب فرزند عبدالمطلب فرزند هاشم بن عبدمناف است و مادر او فاطمه دختر اسد فرزند هاشم بن عبدمناف می باشد . خاندان هاشمی از لحاظ... فضائل اخلاقی و صفات عالیه انسانی در قبیله قریش و این طایفه در طوایف عرب ، زبانزد خاص
من چند سال پیش یه تصادف کوچیک داشتم . یک دوچرخه ابو قراضه که از عموم به من رسیده بود مدل 26 ، بدون ترمز که من هم همچنان تلاشی برای تعمیرش نداشتم فقط سرعت برام مهم بود همین . چند باری هم باهاش زمین خوردم . آخرین دوچرخه سواریم با اون ابو قراضه به اون روز تصادفم برمیگرده ...
خورشید غروب کرده بود هوا تاریک شده بود ، نمیدونم چرا با دوچرخه انتهای کوچه بودم که یه دفعه رفیقم از کوچه روبره ای من صدا کرد: رضا بیا اینجا کارت دارم بدو 
منم تند سوار دوچرخه شدم ب
با سلام
 میخام براتون یه داستان بگم
یکی بود یکی نبود
توی سرزمینی تکنولوژی تلفن همراه وارد شد اما مردم تلفن سکه ای و کارتی رو ترجیح میدادن (چون میترسیدن)
بعدا همه مردم اون سرزمین موبایل خریدن اما موبایل ساده رو به موبایل پیشرفته ترجیح میدادن چون اینترنت رو عامل فساد میدانستن و نرم افزار رو لازم نمدونستن(چون بلد نبودن میترسیدن)
روزگاری رسید که بانک ها قبض و رسید دریافت نمیکردن و باید پرداخت ها اینرنتی انجام می گرفت پس همه گوشی ها پیشرفته شد و
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
 
در این چند خط قرار است پیرامون اینکه "اصلاً چرا باید شعر بخوانیم و شعر کدام درد ما را دوا می‌کند" به گفتگو بنشینیم، ان شاءالله.
 
ـ عالم شعر، عالم فرامنطق است.
دنیا منطقی روزمره‌ات را تصور کن و چرخی در آن بزن تا به چیستی دنیای فرامنطق پی ببری.
در دنیای منطقی، از شیرِ ظرفشویی خانه ها آب بیرون می‌آید، دست ها در آب خیس می‌شوند و این همه طبیعی است (بخوانید منطقی).
در عالم منطقی تو اگر زمین خورده ای، زمین خورده ای...اگر ش
 
ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.جو
زخمی‌ها که روزبه‌‍‌روز بیشتر می‌شدند،‌ در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تن‌شان بود. برایشان اعانه جمع می‌کردند. «روز»های گوناگونی به راه می‌انداختند،‌ «روز» این،‌ «روز» آن،‌ «روز»هایی که بیشتر برای سازمان‌دهندگان‌شان بود. دروغ،‌ جماع،‌ مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامه‌ها،‌ در دیوارکوب‌ها،‌ پیاده و سواره،‌ با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری،‌ ورای مسخرگی و پوچی دروغ می‌گفتند. همه در این دروغ
1. اولین بار که رفتم کتابخونه ملی بهار 95 برای پایان‌نامه‌ام بودش. همین که پشت میز نشستم گفتم اینجا یکی از اون جاهاییه که نمی‌ذاره من به پایانِ خودم برسم. الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم جهل می‌تونه یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های انسان باشه، که اگه نبود علم هم بی‌معنی می‌شد. و چه روزهای سختی که من به یه شاخۀ جهلم پناه بردم تا درد یه شاخۀ دیگه رو فراموش کنم.
2. حدوداً دو ماه پیش کتاب سواد روایت نوشتۀ اچ. پورتر ابوت رو خریدم؛ این کتاب رو نشر اطراف
زندگی انسانهابیشتردر خطا و ندانستنی هامی گذردوهمیشه دنبال مقصر می گردند ...
من یکی  ازاونها بودم قطره ای از آب  رودخانه ای که گل آلؤد بود...
ودنبا ل چشمه ای روشن می گشت که قاطی آب های روشن شودولی ترس از آن داشت که روشنای آب ها ظاهرا باشه  با یک حرکت گل آلود شود...
ولی  نمیدانست که عمق بعضیهارود ها پر از سنگ هست و... ایکاش زمان به عقب میگشت... اینقد بی پولی ‌عذاب زجر بی احترامی دنبال روزنه بودم بیشتر پول دوستداشتم تازندگی باعشق یا لوندگری
هرگز به پ
زندگی انسانهابیشتردر خطا و ندانستنی هامی گذردوهمیشه دنبال مقصر می گردند ...
من یکی  ازاونها بودم قطره ای از آب  رودخانه ای که گل آلؤد بود.،...ودنبا ل چشمه ای روشن می گشت که قاطی آب های روشن شودولی ترس از آن داشت که روشنای آب ها ظاهرا باشه  با یک حرکت گل آلود شود .....ولی  نمیدانست که عمق بعضیهارود ها پر از سنگ هست  و .....ایکاش زمان به عقب میگشت ...اینقد بی پولی ‌عذاب زجر بی احترامی دنبال روزنه بودم بیشتر پول دوستداشتم تازندگی باعشق یا لوندگری,,,,هرگ
تاثیرات سلامتی و انرژی در زندگی و دومین جز و رکن موفقیت سلامتی و انرژی است. درست همانطور که آرامش خاطر و ذهن شکل طبیعی و نرمال حالت ذهنی شماست سلامتی و داشتن انرژی هم حالت فیزیکی طبیعی و نرمال شما می باشد.
 
بدن شما در تعصب و گرایشی در جهت سلامتی دارد اگر مشکلی از ناحیه ذهنی یا جسمانی به وجود نیاید می تواند انرژی فراوانی در شما ایجاد کند.
 
وقتی درد و بیماری و مرض نباشد سلامتی حاکمیت پیدا می کند بدن شما به گونه ای تجهیز شده است که اگر دست از کار
یه زمانی که صفحه تقویم زیاد هم از اون دور نیست بردخون اتوبوس داشت و مردم برای جابجایی تو شهر از ایستگاه اتوبوس استفاده میکردن... درست شنیدین بردخون اتوبوس داشته (کاش تا وقت داشتیم ازش عکس یادگاری میگرفتیم بلاخره از عکس یادگاری با مسئولین که خاطره اش زیباتره مگه نه؟)بزرگتر شدیم گفتن شهرداری بدهکار شده، راننده اتوبوس بیمار شده، مردم هم مایه دار دیگه کسی از اتوبوس استفاده نمیکنه!!چند روزی نگذشت با مجوز شورا اتوبوس شهرداری به مزایده رفت و با مه
نوبت به جمع بندی 97 رسید.
سال 97 سال عجیبی بود. خیلی عجیب شروع شد و اوایلش اتفاقای بدی برام افتاد... اما از شروع تابستون، انگار که بقیه ی سال بخواد از دلم در بیاره، روال خوبی در پیش گرفت.
از اول اولش بخوام بگم،
روز سوم یا چهارم عید بود، که فهمیدم مقاله ام اکسپت اولیه شده و اگه تلاش کنم می تونم چاپش کنم تو ژورنال.
بعد سر یه سری درگیری های مالی و یه سری موضوعات دیگه تو اردیبهشت روزای بدی داشتم..
یه اتفاق بدتر هم تو اردیبهشت افتاد. هر چند خدا بهم نشون دا
 
ده روز آخر عمر معراج، ایام دهه ولایت، اعیاد قربان و غدیر بود. یک هفته ای را در کوخان، میهمان معراج بودم. رفاقت ما دیرینه و بسیار عمیق بود. در همدان، ایام خوشی را با هم سپری کرده بودیم. نمی شد کسی معراج را ببیند و شیفته اخلاق و منش او نشود. دوستی با او آرامش و افتخار بود. آدم احساس می کرد در کنار معراج می تواند شاد باشد، حرمتش محفوظ بماند، صداقت را با تمام وجود لمس کند و مطمئن باشد که از رفاقت با او هیچ ضرری عایدش نخواهد شد.
معراج آن روزها می دانس
بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- علت شکست
کمونیست- وسرمایه داری خشن- هدف از خلقت ساختن انسانی است که دراوج عقل ناب
واحساسات متعالی  به موجودات بخصوص به
انسان ودرنهایت به خداوندمنان است واین امر درگرو ه تعلیم وتربیت ودرک متعالی
واخلاق  برجسته است انسان مونس انسان فرد
دیگری درخارج ننگرد بلکه جزو پاره ای از وجود خودبنگرد شناخت چهارده معصوم علیه
السلام صلواته الله علیهم اجمعین از هممین زاویه است پیامبر اکرم صلواته اله علیه
واله والسل
در جنبش مشروطیت، سه نیروی اجتماعی به هم پیوستند و سپس در مقابل هم ایستادند و دوباره در آستانۀ انقلاب اسلامی دست دوستی به یک‌دیگر دادند: بازار، روحانیان، روشنفکران.همه چیز با اعتراض بازار به تعرفه‌های گمرک آغاز شد. عین‌الدوله، صدراعظم مظفرالدین شاه، نوز بلژیکی را مأمور سامان‌دهی به گمرک ایران کرده بود. سیاست‌های گمرکی نوز، بازار را خوش نیامد. روحانیان نیز با دو انگیزه به بازاریان پیوستند: نخست اینکه پس از دوران ناصری، دولت در ایران، ضع
میخوام شروع کنم تکلیفای زبانمو انجام بدم. امشب تمومشون کنم که فردا همش بشینم پای کتاب تاریخ فلسفه چون قراره برم تهران باز. روحمم خبر نداشت اینجوری میشه اونم برای ده روز.  فکر کن وگرنه اینقدر عجله نمیکردم برای گرفتن کتابام از قفسه. خب به من چه هرچی من میگم برعکس اتفاق میفته :/ خلاصه که پنجشنبه یا جمعه هرکدوم که بلیط باشه راه میفتیم سمت تهران. 
داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یه کاری کنم. بتونم به بقیه کمک کنم. همونجوری که استادم بود. راستی ادم
یه زمانی که صفحه تقویم زیاد هم از اون دور نیست بردخون اتوبوس داشت و مردم برای جابجایی تو شهر از ایستگاه اتوبوس استفاده میکردن... درست شنیدین بردخون اتوبوس داشته (کاش تا وقت داشتیم ازش عکس یادگاری میگرفتیم بلاخره از عکس یادگاری با مسئولین که خاطره اش زیباتره مگه نه؟)بزرگتر شدیم گفتن شهرداری بدهکار شده، راننده اتوبوس بیمار شده، مردم هم مایه دار دیگه کسی از اتوبوس استفاده نمیکنه!!چند روزی نگذشت با مجوز شورا اتوبوس شهرداری به مزایده رفت و با مه
اینجا سال ها روی هم رفته خیلی به یاد نمی ایند این فقط روز هاست که توی ذوق من که انسان دقیقی نیستم میزند توی این دخمه آنقدر که دیگران می گویند زندگی کردن سخت نیست شب می آید و گاهی اوقات صبح،  شاید هم از کناذ پنجره سلول که گوشه شیشه اش بریده شده بشود غروب خورشید را تماشا کرد من که هر روز میل ام به این کار بیشتر میشود. گاهی اوقات با خود می اندیشم که چگونه شیر آب مبال را باز کنم که متفاوت باشد یا شبیه شیر آب باز کردن فلان هنر پیشه در فلان فیلم باشد خی
چه روزهای عجیبی است این روزها... .
البته حس روزهای خانه نشین بودن برای من عجیب نبوده است هیچگاه.
سالهاست که خانه نشین هستم.
از دوماه قبل از بدنیا آمدن حسین.
این خانه نشینی خود خواسته بوده اما شیرینی ها و غم های آن همیشه بهم آمیخته است.
اینکه در خانه هستی و میبینی باید باشی که این سالهای تکرار ناشدنی، کمی درست تر بگذرد و از طرفی هم قطارانت را میبینی که در اجتماعند و رو به رشد.
و هزاران بار شکر، خداوندی را که برای این سالهای من چنین مقدر کرده است.
دا
شب ها بی اندازه بی رحمن.. بعضی وقتا جوری قلبم خالی میشه که حس میکنم شاید برای لحظه ای یادش رفته بتپه..
یا مغزم از فشار این همه فکر انقدر درد میکنه و سرم داغ میشه که تو ذهنم میبینم خون از گوشام داره میاد و بینیم و تا کسی بخواد نجاتم بده تموم میکنم.. و هربار به اون لحظه آخر فکر میکنم به اون لحظه که میدونم دیگه آخراشه..
به اون پیام آخر... بعضی شبا تعجب میکنم واقعا که چرا هنوز نمردم؟!
قبلا وقتی دیدم خوب نیستم ترجیح دادم دور شم خیلی دور، کسی نفهمه چی به سر
بازی به یاد ماندنی
هلن یک دختر بازیگوش بود و بیشتر دوست داشت با وسایل بازی پسرانه و چیز هایی مثل خانه سازی و . . مشغول بازی کردن شود.او به قدری در هنگام بازی کردن،حواسش به کارش بود که همه چیز را فراموش می کرد حتی دست شویی رفتن و به همین دلیل خیلی اتفاق میفتاد که هنگام بازی،خودش را خیس کند و این مورد باعث شده بود که مادرش،بعد از گرفتن هلن از پوشک در سن سه سالگی،دوباره بعد از یک و سال نیم،یعنی  در چهار سالگی هلن،او را پوشک کند.هلن در خانواده ایی بو
سام با خوشحالی در حال حاضر شدن بود و در حالی که داشت پیراهن زیبایش را به تن می کرد،مادرش به اتاق آمد و به او گفت: بیا پوشکت را هم ببندم تا رفیقت نیامده.سام خوابید روی تخت تا مادرش پوشکش کند.بعد اینکه مادرش کارش را انجام داد و چسب های پوشک را زد، به سام گفت بیا،این شلوارک را بپوش. و شلوارک را به سام داد تا بپوشد.چندی نگذشت که زنگ خانه به صدا در آمد و خود سام که کمی بخاطر موضوع پوشک شدنش خجالت می کشید،در اتاقش همان جا روی تخت نشست و مثل همیشه،مادرش
چهارشنبه رفته‌بودیم کتاب‌خانه. رابطه‌ای نداشتیم و نداریم؛ برای کار رفته‌بودیم. اما اولین‌بار بود که خارج از محیط کار در کنارش ایستاده‌بودم. راستش را بخواهی می‌شود گفت از عمد خودم را با او هم‌گروهی کردم. هرچند، قبل از این‌که بین‌مان دوباره صلح شود، دعوا کرده‌بودیم و وقتی هم‌گروهی‌اش شدم، نیمه‌قهر بودیم با هم.
حالم خوب نبود. ایستادن در کنار او حالم را بدتر می‌کرد. به زور سر پا ایستاده‌بودم. دستمالی که در دست داشتم از عرق خیس شده‌بو
175-  من خطبة له (علیه السلام)> فی الموعظة و بیان قرباه من رسول اللّه <أَیُّهَا النَّاسُ غَیْرُ الْمَغْفُولِ عَنْهُمْ وَ التَّارِکُونَ الْمَأْخُوذُ مِنْهُمْ مَا لِی أَرَاکُمْ عَنِ اللَّهِ ذَاهِبِینَ وَ إِلَی غَیْرِهِ رَاغِبِینَ کَأَنَّکُمْ نَعَمٌ أَرَاحَ بِهَا سَائِمٌ إِلَی مَرْعًی وَبِیٍّ وَ مَشْرَبٍ دَوِیٍّ وَ إِنَّمَا هِیَ کَالْمَعْلُوفَةِ لِلْمُدَی لَا تَعْرِفُ مَا ذَا یُرَادُ بِهَا إِذَا أُحْسِنَ إِلَیْهَا تَحْسَبُ یَوْم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها